یادش بخیر اونروزایی که برف میبارید و تموم شهر رو با رنگ برف، سفید سفید میکرد!
همیشه خدا هم ،شب که میشد برف میبارید!واسه همین صبح که چشمات رو باز میکردی اولین کارت این بود که خودت رو کنار پنجره برسونی ،پرده ها رو کنار بزنی و ببینی برف باریده یا نه! گاهی هم نه !!! از جات اصلا تکون نمیخوردی! و چقدر شیرین بود اون لحظه ای که بهت میگفتن : داره برف میباره! انگار که یه برق با جریان هزار ولت بهه وصل کرده باشن...
گاهی هم بیرون میموندی و چشمات همیشه رو به آسمون بود تا این برف لامصب از آسمون بباره و تو بتونی اولین دونه های برف رو ببینی! برف که میبارید چشمات رو میبستی و اینقدر منتظر میموندی تا دونه های برف صورتت رو بپوشونه و چندتاش رو هپلی هپو کنی :) :)
اونموقع اینقدر برف میبارید که میشد، تا دلت بخاد آدم برفی بسازی،قلعه بسازی و از همه مهمتر خاطره بسازی.
خودت رو پرت میکردی تو برفا! دونه های برف رو میدیدی که دارن یواش یواش پایین میان و تو رو بالا میبرن یه جایی نزدیک آسمون.
دلت میخاست تا میتونی دور بشی،جاییکه هیچ ردپایی بجز ردپای خودت نباشه! و اونموفع هر دوقدم یه بار به پشت سرت نگاه میکنی و لذت رو با تمام وجودت حس میکنی!
هاه! رد بخارش رو میگرفتی تا تو آسمون گم بشه! . یه نفس عمیق میکشیدی و این بار یه هاه بزرگتر! به اندازه دوران کودکیت بزرگ.
زمستون کجایی که بدجور دلتنگتم! اینجا کسی هست که همیشه چشم براهته!
پانوشت:
خونه مون تقریبا خارج شهر بود و تنها همسایه مون طبیعت بود و بس! دلم واسه اونجا خیلی خیلی تنگ شده!
دلم واسه بخاری نفتیمون، واسه چکمه هام و خیلی چیزای دیگه! و از همه بیشتر واسه خودم! واسه دوران کودکی...